هو اللطیف
می خواهم در این روزهای آخر دوره دکترا
و برای این آخرین روزها
ذهن م را از هرچه به آن تراوش می کند
و دوست دارم و دوست ندارم
آگاهانه و ناخودآگاه
باید باشد و نباید باشد
نیست و نبوده
هست و نباید باشد
پوچ و مزخرف
فاخر و عزیز
و هرچه و هرچه
خالی کنم در اینجا
با این عنوان
"و تو چه میدانی؟!"
پ.م. شروع می کنم بسم الله
هو الرئوف
تو زندگی دو بار یه ادعایی کردم که بعدش بدجور
بدجووووور!
که تا حالا دست از سرم برنداشته!
از اون موقع سعی می کنم دیگه ادعا نکنم!
ادعاها گاهی زندگی آدم رو میبره به یه سمت دیگه
حتی ادعایی که آآآروم توی دل ت کردی
به ناکجاآباد
انگار یکی شنیده باشه و
گذاشته باشه کف دستت
یکی ش این بود: من؟! عمرا!! شاید ، ولی من عمرا!!”
انگار زمین و زمان منتظر همین چند کلمه حرف من بودند که
بیچاره م کنن!!
که بکشوننم به این تردید چند ساله
که هرچندوقت یک بار
از زیر خاکسترها زبانه می کشد
و مرا با خود می برد به خاطرات مرده
به روزهای رفته
به آدم های
آه زندگی زندگی
که تو چه می کنی با آدم!
چه می کنی
زمونه! خیلی دلگیرم ازت! دارم برات! صب کن”
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این خانه جز اندیشه او نگذارم
هو المحبوب
من هم دقیقا در همین روزا
دلم همین را میخواهد
درست یکی دو روز قبل از این که تو بگی
دقیقا همین
اما شاید مخاطب مان با هم فرق کند
من تو را و تو او را
یا شاید
تو مرا و من او را
کسی چه می داند؟
همین ندانستن ها و تردیدها
که تو بذرش را در دلم کاشتی
یادمه خودم هم سر همین دونستن و ندونستن
شناختن و نشناختن
پیچوندم ت بدجور!
تویی رو پیچوندم که همه رو می پیچوندی!!
نمیدونم دانستن ش دردی را از من دوا می کند یا نه
انگار انسان فقط آفریده شده که تردیدهایش را برطرف کند
انگار
تردیدهایی که تا همیشه همراه تو خواهند بود
یا باید برطرف شان کنی
و یا اگر برطرف شدنی نیستند
کنار بیایی و فراموش شان کنی
ولی هرچیزی فراموش می شود جز تردید
که گاهی از پا در می آوردت
کاش میشد تردیدم را برطرف کنم
کاش
شاید یک روز دلم را به دریا زدم و
شاید
شاید من آن گنجشک به زعم تو پریده ای بودم که
تا تو چشم از من برداشتی نشستم!
شاید تو پریدن م را اشتباه دیدی
شاید
گاهی شاید ها زندگی آدم را ویران می کنند
گاهی
پ.ن. مهم نیست! چه فرقی می کنه؟!
"هو الاحد"
گاهی فکر می کنم من ذاتاً اینجوری نبودم
تو و نوشته هات منو به اینجا و به این راه کشوند
نمیدونم شاید
و حالا نمیتونم اینجوری نباشم
و اینجوری هم به کار و بار این دنیا -و چه بسا اون دنیا! - نمیرسم
اما تو هیچ وقت کار و بار دنیا ت لنگ نمیزد
با این که عمیق تر از من اینجوری بودی
شاید تو یاد گرفته بودی
ولی من هیچ وقت هیچ وقت یاد نگرفتم
الان ولی همه کارام لنگ میزنه
همه، چه اینوری چه اونوری
نمیخوام لنگ بزنه نمیخوام
مخصوصا توی ماه عزیزی که از هفته بعد شروع میشه
ماه مبارک رمضان
شاید بیشتر قرآن خوندن آدمم کنه شاید
من که امیدوارم
به امیدی به در میکده آیم شب و روز
به امیدی
"و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام"
میگن یکی از بزرگان در قنوت نمازهاشون یه بیت از حافظ می خوندن:
"زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن"
و من
آنقدر نیامدی که دیگر آنی نیستم که بودم!
حتی بهتر هم نیستم!
انگار کن ماشین یا حتی دوچرخه ای که
از یک سربالایی بالا می رود
به ناگاه تماما رها شود
دنده خلاص بی هیچ کنترلی
بدون رکاب زدن یا حتی ترمز و توقف
حالا ببین چه شدم؟!
فقط تصورش را بکن
حتی خودم هم فکر نمی کردم!
حتی خودم
همه چیز رها شده به حال خودش
و من سودای رفتن دارم بالاتر رفتن
بالا و بالاتر
فقط تصورش را بکن
و حالا من
هیچ سعی و تلاشی نمی کنم برای نیفتادن و آسیب ندیدنِ
هیچ چیز حتی از ارتفاع زیاد
و این برای خودم هم خیلی عجیب ه
همین چند روز پیش لپ تاپ م از روی کیف م از روی میز حدودا یک متری افتاد!
خدا رحم کرد کلی داده و اطلاعات و کارهای تزم توش بود
آنقدر نیامدی که
من
اما تو چگونه ای؟
پ.ن.
درباره این سایت